یادمه دبیرستان که بودم یک معلم ادبیات داشتیم به نام آقای مه روان. پیرمردی با وقار با شکل و شمایل مرحوم ملک الشعرای بهار. سخت گیر و منظبت. همین بود که خیلی از همکلاسی هام دل خوشی ازشون نداشتن. سر فصل درسی جوری تنظیم شده بود که هر دانش آموز بایستی اشعاری منتخب رو حفظ می کرد. ایشون شعرهایی به انتخاب خودشون به ما می دادند. شعرهایی به حدی سخت که اشک ما رو در می آورد. سه سال دبیرستان با یکی از اونها دست و پنجه نرم می کردیم. سال دوم شعر عقاب بود. یک سال هم , که فکر کنم سال سوم بود؛ یکی از هاتف اصفهانی. ولی این یه چیز دیگه بود.
گشت غمناک دل و جان عقاب چو ازو دور شد ايام شباب
ديدکش دور به انجام رسيد آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چارهي نا چار کند دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چارهي کار گشت برباد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بيم زده، دل نگران شد پي برهي نوزاد دوان
کبک، در دامن خاري آويخت مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چارهي مرگ، نه کاريست حقير زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقابز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشاييبکنم آن چه تو ميفرمايي
گفت ما بندهي در گاه توييم تا که هستيم هواخواه توييم
بنده آماده بود، فرمان چيست؟ جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش گفتوگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه، کنون از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب که مرا عمر، حبابي است بر آب
راست است اين که مرا تيز پر است ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ايام از من بگذشت
گرچه از عمر، دل سيري نيست مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم نيز به تو دست نيافت تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايهي اين عمر دراز؟رازي اين جاست، تو بگشا اين راز
زاغ گفت ار تو در اين تدبيري عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست ديگري را چه گنه؟ کاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک، شوي بالاتر باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک آيت مرگ بود، پيک هلاک
ما از آن، سال بسي يافتهايم کز بلندي، رخ برتافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمانست چارهي رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش، ره چرخ مپوي طعمهي خويش بر افلاک مجوي
ناودان، جايگهي سخت نکوست به از آن کنج حياط و لب جوست
من که صد نکتهي نيکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم
خانه، اندر پس باغي دارم وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست خوردنيهاي فراواني هست
*****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد، رفته از آن، تا ره دور معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه زاغ بر سفرهي خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوانست لايق محضر اين مهمانست
ميکنم شکر که درويش نيم خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بشنود و بخورد از آن گند تا بياموزد از او مهمان پند
*****
عمر در اوج فلک برده بسر دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينهي کبک و تذرو و تيهو تازه و گرم شده طعمهي او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري، ريش گيج شد، بست دمي ديدهي خويش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست ديد گردش اثري زينها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست از جا گفت که اي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلکم بايد مرد عمر در گند به سر نتوان برد
*****
شهپر شاه هوا، اوج گرفت زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهيي چند بر اين لوح کبود نقطهيي بود و سپس هيچ نبود
*****از زندهياد پرويز ناتلخانلري
گشت غمناک دل و جان عقاب چو ازو دور شد ايام شباب
ديدکش دور به انجام رسيد آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد ره سوي کشور ديگر گيرد
خواست تا چارهي نا چار کند دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي ز پي چارهي کار گشت برباد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت
وان شبان، بيم زده، دل نگران شد پي برهي نوزاد دوان
کبک، در دامن خاري آويخت مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چارهي مرگ، نه کاريست حقير زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقابز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشاييبکنم آن چه تو ميفرمايي
گفت ما بندهي در گاه توييم تا که هستيم هواخواه توييم
بنده آماده بود، فرمان چيست؟ جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل، چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آيد که ز جان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش گفتوگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه، کنون از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب که مرا عمر، حبابي است بر آب
راست است اين که مرا تيز پر است ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ايام از من بگذشت
گرچه از عمر، دل سيري نيست مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم نيز به تو دست نيافت تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايهي اين عمر دراز؟رازي اين جاست، تو بگشا اين راز
زاغ گفت ار تو در اين تدبيري عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست ديگري را چه گنه؟ کاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک، شوي بالاتر باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک آيت مرگ بود، پيک هلاک
ما از آن، سال بسي يافتهايم کز بلندي، رخ برتافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمانست چارهي رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش، ره چرخ مپوي طعمهي خويش بر افلاک مجوي
ناودان، جايگهي سخت نکوست به از آن کنج حياط و لب جوست
من که صد نکتهي نيکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم
خانه، اندر پس باغي دارم وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست خوردنيهاي فراواني هست
*****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد، رفته از آن، تا ره دور معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه زاغ بر سفرهي خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوانست لايق محضر اين مهمانست
ميکنم شکر که درويش نيم خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بشنود و بخورد از آن گند تا بياموزد از او مهمان پند
*****
عمر در اوج فلک برده بسر دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينهي کبک و تذرو و تيهو تازه و گرم شده طعمهي او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري، ريش گيج شد، بست دمي ديدهي خويش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست ديد گردش اثري زينها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست از جا گفت که اي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلکم بايد مرد عمر در گند به سر نتوان برد
*****
شهپر شاه هوا، اوج گرفت زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک، همسر شد
لحظهيي چند بر اين لوح کبود نقطهيي بود و سپس هيچ نبود
*****از زندهياد پرويز ناتلخانلري
1 comment:
واقعاً یادش به خیر و خوشی! عجب آدم جالبی بود مهروان. من چند بار توی خیابون دیدمش و بدون تعلل بهش سلام و علیک کردم. ببینم این شعر رو هنوز از حفظ خوندی؟ آگه آره خیلی تخم جنی که هنوز یادته!
Post a Comment