Monday, July 02, 2007

چشمان بازمانده در گور

دنياي خودکشي کارگران در ميان ابزار توليد

تصوير اول؛ وقتي به کارخانه نساجي رسيدم دو ساعتي مي
شد که جنازه اش را از طناب دار جدا کرده بودند . کسي،
شايد يکي از همکارانش بالاخره تاکسي گرفت و او را به
بيمارستان رساند . همه مي دانستيم که مرده است . سرش
تقريباً از بدنش جدا شده بود و تنها به نسوج گردنش وصل
بود. اما همکارش اصرار داشت که او را به بيمارستان برساند .
من اطراف سوله يي خالي که کارگر چهل ساله نساجي خود
را حلق آويز کرده بود با تک و توک کارگراني که از تعديل نيرو
باقي مانده بودند صحبت مي کردم . اين کارگران را پس از
تعطيلي کارخانه نگه داشته بود ند تا از ابزار توليد محاف ظت
کنند اما شش ماهي مي شد که هيچ حقوقي به آنها
پرداخت نکرده بودند . ماجرا به ارديبهشت سال 83 باز مي
گردد. دقيقاً وقتي که ته مانده هاي صنايع نساجي يکي پس
از ديگري نابود مي شدند . اين صنايع قرار نبود تول يد داشته
باشند چون قيمت پارچه هاي چيني که از طريق قا چاق وارد
کشور مي شدند از قيمت مواد اول يه توليد پارچه يعني نخ
ارزان تر بودند . مشخص بود که توليد سودي ندارد و اين
کارخانه ها بايد تعطيل شوند . اما دولت ن مي خواست هزينه
اخراج هزاران کارگر نساجي را متحمل شود پس کارخانه ها
را به بخش خصوصي واگذار کرد تا آنها به ازاي مالکيت رايگان
زمين و ابزار توليد، دولت را از شر هزينه هاي سياسي و اجتماعي اخراج نيروي کار اين واحدها خلاص
کنند. به ماجراي کارگري که سرش هنوز به رگ و پي گردنش وصل بود بازگرديم . هم کارش مي گ فت
وقتي از اتاق مدير کارخانه بازگشت من داشتم چاي درست مي کردم . صدايش زدم بيايد . گفت تا ان بار
مي روم و برمي گردم . يک ساعت گذشت اما خبري نشد . رفتم دنبالش ديدم ج نازه اش توي هوا تاب
مي خورد . با نردبام شش متر بالا رفته بود و طناب را به حفاظ سقف بسته بود . از آن فاصله که خودش را
رها کرد، گردنش طاقت وزن بدنش را نياورد و کار تمام شد . کارگران ه نوز نمي دان ستند چرا اين طور
غيرمنتظره خودکشي کرده است . مدير کارخانه بلافاصله پس از مطلع شدن از خودکشي کارگر رفته بود .
يکي از کارمندان دفتري مي گفت به سراغ مدير آمده بوده تا بخشي از حقوق معوقه اش را بگيرد . حتي
التماس مي کرد در حد ده هزارتومان به او قرض بدهند . کارگري که جنازه اش را پيدا کرده بود هم مي
گفت چند ساعت قبل از اين اتفاق، همسرش تماس گرفته بود خبر بد هد که در خانه مهمان دارند . دو
روز بعد از حادثه با همسرش صحبت کردم . هنوز داغ دار بود و انگار من بازجويي، چيزي باشم پاسخم را
من حرفي نزدم بهش . فقط گفتم از شهرستان مهمان آمده . موقع برگشت يک چيزي بگير که » ؛ مي داد
جلوي غريبه ها آبروداري کنيم . توي خانه چيزي نداشتيم . نمي شد غذايي که خودمان مي خوريم را
جلوي مهمان رودربايستي دار بگذاريم . نمي دانستم مي خواهد چنين بلا يي سر خودش بياورد وگر نه
«. لال مي شدم اگر مي گفتم
تصوير دوم؛ روستاي فدشک يک جايي وسط کوير است . حدود چهل و پنج کيلومتر با بيرجند فا صله دارد .
پرت و دورافتاده و متروک . فرداي روزي که کارگر معدن قلعه زري در حياط خانه اش خودسوزي کرد به آنجا
رفتم. توي حياط هنوز بوي گوشت سوخته مي آمد . شب قبل خانواده اش هم نه از صداي فر ياد مردي
که در آتش مي سوزد، بلکه از بوي سوختن گو شت آدم ز نده از خواب پر يده بودند . با دکتر کشيک
بيمارستان امام رضا هم که حرف مي زدم برايش عجيب بود که چطور اين مرد در هشياري بيشتر از يک
دقيقه سوختن بدنش را تاب آورده اما فرياد نزده است . همسرش، پيرزني که گريه صدايش را برده بود با
کمک پسرش فهماند که مرد کاملاً نااميد شده بود . هفده ماه حقوقش را نداده بودند و او هيچ کاري
نمي توانست بکند . هربار که به سراغ طلبش از معدن مي رفت او را به يکي از نهادها و سازمان هايي
مي فرستادند که او حتي نمي توانست تابلوي سردر ساختمانش را بخواند . چه رسد به کاغذبازي هاي
بيهوده يي که او را بيشتر از پيش گيج مي کردند و نااميد . درک نمي کرد چرا بعد از 30 سال کارکردن در
معدن بايد براي گرفتن حقش از اين اتاق به اتاق ديگر برود و حرف هاي عجيب و غريب بشنود و آخر سر
هم جواب سربالا بگيرد . پسر شانزده ساله اين مرد هم ک نار کوره هاي آجرپزي کار مي کرد يا براي
دست هايم را از پدرم قايم مي کردم . » پيمانکاري از کوه سنگ مي کند و اين قبيل کاره ا. مي گ فت
اين مرد روز آخر زندگي اش به م عدن رف ته بود . «. حرص مي خورد وقتي پينه هاي دستم را مي ديد
همسرش که او را همراهي کرده بود مي گفت داشتيم مي رفتيم دخترم بهانه مي گر فت که يک ماه
ديگر بايد به مدرسه برود و روپوش ندارد . به دخترم قول داد که برايش روپوش مدرسه بخرد . به م حل
کارش که رسيديم به مالک معدن التماس کرد که لااقل پنجاه هزار تومان از طلبش را بده ند . گفتند فردا
خدا هم به اين جور زندگي کردن من رضا » بيا. از اين فرداها زياد شنيده بود . موقع برگشتن مي گفت
«. نيست
تصوير سوم؛ همين چند روز پيش، در خردادماه 86 ، کارگر ک نف کار رشت پس از گذراندن يک نيم روز
عناوين اين صفحه
چشمان بازمانده در گور ●
مقايسه يي از سر استيصال ●
هفته کارگري ●
دنياي مجازي موجود احساساتي ●
اولين برخورد رئيس جمهور راستگراي فرانسه با ●
کارگران
ديازپام ●
سرشار از تحقير و کتک، به اندازه پول تاکسي از همکارش قرض گر فت تا سريع تر خود را به کارخا نه
برساند، طنابي به لوله هاي سقف گره بزند و باقي ماجر ا. مالک خصوصي صبح آن روز با کمک نيرو هاي
انتظامي، کارخانه را از ابزار توليد خالي کرده بود . کارگران يازده ماه بدون ه يچ حقوقي سرکرده بودند و
اينک تنها اميدشان با فروش ابزار توليد کارخانه نابود مي شد . همه مي دانستند کار تمام است ا ما تنها
کسي که به وضوح پايان کار را ديد ... بود. جنازه او را حوالي ساعت يک بعدازظهر پيدا کردند . در آن و قت
که خبر را به خانواده اش رساندند همسرش در مزرعه ديگران کارگري مي کرد، پسرش سرباز بود و چون
پول مسافرت نداشت هشت ماه به مرخصي نيامده بود و از پادگان خارج نشده بود . خانه نيز در ا جاره
نهضت سوادآموزي بود . درآمد ا ين خانواده از کارگري مو قت زن، ماهي پنج شش هزار تومان حقوق
سربازي پسر و ماهي پانزده هزار تومان اجاره تنها اتاق خانه به نهضت سوادآموزي تامين مي شد . دو
روز پس از خودکشي کارگر کنف کار که به سراغ خانواده اش رفتم، همسرش وقتي اوضاع را شرح مي
با يک حساب « ؟ مي داني سيب زم يني کيلويي 600 تو مان است » ؛ داد بي مقدمه از من پرسيد
سرانگشتي مي شد فهميد که اين خانواده بعد از بيست و پنج سال کارکردن حتي از عهده سيرکردن
شکم شان هم بر نمي آيند. اين کريه ترين چهره فقر است

يک وقت هايي در را که باز مي کردم مي د يدم ج لوي در اي ستاده . خجالت مي » ؛ همسرش مي گفت
ان شاءالله امروز مي » ؛ کشيد در بزند و داخل شود . صبح ها که مي رفت دنبال حق و حقوقش مي گفت
آنچه فهميدم اين بود که از زمان «. شود. بعدازظهر دست خالي برمي گشت و جلوي در مي ايستاد
واگذاري کارخانه کنف کار به بخش خصوصي، در حدود سه سال اين کارگران را در بلاتکليفي نگه داشته
بودند. 16 ماه بيمه بيکاري و وعده و وعيد که امروز و فردا کارخانه دوباره راه مي افتد، پس از آن هم اين
کارگران يازده ماه بدون حقوق سپري کرده بودند تا اينکه متوجه شدند ابزار توليد کارخانه در حال فروش
است. من مي گويم ابزار توليد، شما هم مي خوانيد اما ابزار توليد براي کارگري که به ام يد کارکردن با
نيست، همه زندگي است . شايد آخرين گفت وگوي تلفني کارگر کنف کار با « کلمه » آن زنده است فقط
روز پنجشنبه از پاد گان با » ؛ به ما ک مک کند « ابزار توليد » پسرش، دو روز پيش از خودکشي براي درک
پدرم صحبت کردم . از پشت تلفن معلوم بود که حالش بد است . بريده بود انگار . مي گ فت شنبه مي
خواهند دستگاه ها را ببرند . مادرت صبح تا غروب توي مزرعه مردم کار مي کند، من هم هر روز مي روم
استانداري اما هيچ کس به ما جوابي نمي دهد . مي گفت کار تمام است ... هيچ کسي به داد ما نمي
رسد. گفت دفترچه هاي تامين اجتماعي يازده ماه است که تمديد نشده . اگر خواهرت مريض بشود کجا
ببرمش؟ بعد گفت؛ من چکار کنم با چهل و هشت سال سن؟ زمين دارم که کشاورزي ک نم؟ ديگر کجا
کار کنم؟ به جوان ها کار نمي دهند، به من کار مي دهند؟ هي مي گفت من چه کار کنم از اين به
درست در همين لحظه عجيب ترين واکنشي که انتظارش را مي کشم به غليان افتادن «؟ بعد
احساسات لطيف مخاطبان اين گزارش ها است . اين نوع زندگي هرچه بيشتر به درازا بينجامد بي شتر
را لجن مال خواهد کرد تا جايي که ديگر چيزي جز يک کلمه تهي از مفهوم ان ساني باقي « انسان »
نخواهد ماند. نکبت چاه بي ته است . وقتي آدم بي پناهي در آن مي افتد مي تواند سال ها فرو برود و
همچنان زنده باشد . آنکه تصميمي براي نجاتش مي گيرد، هر ت صميمي، م ستحق ترحم من و شما
نيست.اين اوج ميان مايگي است که علت خودکشي را تنها در فقر اين آدم ها خلاصه کنيم و براي شان
دل بسوزانيم . حتي برقراري ارتباطي ميان خودکشي يک کارگر و خودکشي متعارف يک روشنفکر مي
تواند نوعي از بدفهمي رايج و البته عامدانه براي شانه خالي کردن از بار مسووليت باشد . نه. خودکشي
يک روشنفکر مسلماً عملي از روي انفعال و شايد ملال است اما کارگر تا جايي که مرز ان سان بودنش
مخدوش نشود هرگز تصميم به چنين اقدامي نمي گيرد.
براي روايت انتخاب کرده ام به در ستي نشان مي دهد که ا ين سه « تصوير مشترک » آنچه به عنوان
کارگر (در حکم نمونه ) ماه ها بدون حقوق و در فقر کامل زندگي کرده اند، گرسنگي کشيده اند و شاهد
رنج عزيزان شان بوده اند اما فقط وقتي تصميم به خودکشي گرفتند که وجود ان ساني شان را در خ طر
نابودي ديدند . شرم مثل عصب است . وقتي هنوز بدن را به واک نش وا مي دارد يعني بدن زنده ا ست .
شرم از مهمانان غريبه، شرم از دختربچه هفت ساله يي که شوق خريدن روپوش مدر سه را دارد، شرم
از ديدن پينه هاي دست يک پسر شانزده ساله، شرم از پسر سربازي که از فقر هشت ماه به مرخ صي
نيامده و حتي حقوق ناچيز سربازي اش را هم براي مادرش مي فر ستند . اين ها نها يت طاقت ان ساني
است که شرم را مي شناسد . از اين مرز نکبتي جلوتر رفتن انکار جايگاه انساني است . اين مرز را بايد با
معيار شرافت شناخت . من از خودکشي اين مردان شريف دفاع ن مي ک نم، ا ما مي کوشم آن را درک
کنم.

اسماعيل محمدولي