Saturday, October 10, 2009

شاعر بازی

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه ....شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت. شاعرسرود: ز
سال ها بود تو را می کردم همه شب تا به سحرگاه دعا
یاد داری که به من می دادی درس آزادگی و مهر و وفا
همه کردند چرا ما نکنیم وصف روی گل زیبای تو را
تا ته دسته فرو خواهم کرد خنجر خود به گلوگاه نگاه
تو اگر خم نشوی تو نرود قد رعنای تو از این درگاه
مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش
یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم صد دعا از دل مجروح پریشان احوال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست کاکل مشک فشان با وزش باد شمال
عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال

Thursday, October 08, 2009

مجادله ادیبان بر سر خال

حتما از قدیما یادتون هست که می گفتن
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
حالا یک سری از شعرای گرانقدر بر سر همون خال یک سری مجادله کردن

خوب واضحه که شیخ اجل استارت و زده


Tuesday, October 06, 2009

راز پیروزی اسکندر بر ایران

میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند». اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد: «نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».