Sunday, June 03, 2007

شقایق ، گل همیشه عاشق



شقايق گفت با خنده: نه بيمارم نه تب دارم اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي يکي از روزهايي که زمين تبدارو سوزان بود و صحرا در عطش ميسوخت تمام غنچه ها تشنه و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي ميسوخت ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بودز آنچه زير لب مي گفت: شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود ـ اما... طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه آرد از آن نوعي که من بودم بگيرند ريشه اش را و بسوزانند شود مرهم براي دلبرش شفا يابد چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه به روي من بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کردو به ره افتاد و او مي رفت و من در دست او بودم و او هر لحظه سر را رو به بالا ها تشکر از خدا مي کرد پس از چندي هوا چون کوره آتش زمين ميسوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت به لبهايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟ در اين صحرا که آبي نيست به جانم هيچ تابي نيست اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من براي دلبرم هرگز دوايي نيست دلم ميسوخت اما راه پايان کو؟ نه حتي آبي نسيمي در بيابان کو؟ و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت که ناگه روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد ـ آنگه مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت نشست و سينه را با سنگ خارايي ز هم بشکافت ز هم بشکافت....
صداي قلب او گويي جهان را زير و رو مي کرد…
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد و هر چيزي که هر جا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم
به جاي آب خونش را به من داد و بر لبهاي او فرياد
بمان اي گل که تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي بمان اي گل
و من ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي و نام من شقايق شد گل هميشه عاشق شد...

No comments: