Tuesday, October 14, 2008

نامه خودمونی اما جدی به خاتمی

رفيق جان! محمد طلا! سيد خندان! جون حاجي دودره مون نکن. بذار بعد از چهار سال تشنگي و مکافات يه ‏آب خوش از گلومون بره پايين. مگه ما چه کرديم که نباس دو روز خوش تو اين دنيا ببينيم؟ سيد! اينها که مي ‏گن توي دوره خاتمي هيچ اتفاقي نيفتاد زر مي زنن قورمه سبزي، از اوني که دو روز زندان رفت و شد پابلو ‏پيکاسو تا اوني که وقتي زندون رفت عشقش خاتمي بود و وقتي از زندون بيرون اومد جواب سلام نلسون ‏ماندلا رو هم نمي داد. و اوني که چهار سال ختم " صد روز با خاتمي" گرفته بود و حالا سر ختم خاتمي هم ‏ممکنه سروکله اش پيدا نشه. ‏
حاجي! ما اگه هموني که داشتيم رو بخوايم باهاس دم کي رو ببينيم؟ گفتي اقتصاد حالي ام نيست، ولي اومدي ‏و رفتي و نه برقي قطع شد و نه گوجه فرنگي شد چراغ خطر اقتصادي و نه مملکت شد آشغالدوني واردات ‏موز و خيار و سيب زميني. بابا! تو خودت حالي ات نيست، تو اقتصاد بلدي، دليل اش هم همون کاري که ‏کردي. گفتي که شرمنده اي که نتونستي آزادي بدي، ما هم زديم تو سرت که بي عرضه اي. اما اين حاج ‏محمود بلايي سر مملکت آورد که تو که زماني به نظر بعضي از بروبکس مانع اصلي آزادي توي کشور ‏بودي الآن شدي آرزوي همه ملت. نه که تو عوض شده باشي، نه، ولي تازه ملت فهميدن يه رئيس جمهور بي ‏عرضه يعني چي؟ تازه فهميدن روزنومه نداشتن يعني چي! تازه فهميدن چهار تا قطعنامه توي دو سال يعني ‏چي! تازه فهميدن بي احترامي در تمام جهان يعني چي؟ تازه دارن مي فهمن آرامش و آزادي يعني چي. بابا! ‏درسته چهار تا مثل من و فلوني و فلوني چهار تا پس گردني خورديم و رب و رب مون رو ياد کرديم، ولي ‏حداقل چهار تا دختر همسايه و پسر همسايه مون تونستن مثل آدم دست همديگه رو بگيرن و توي خيابون راه ‏برن. حداقل اين بود که کسي جرات نمي کرد چهار تا وب سايت درپيتي رو فيلتر کنه و دست بذاره روي چشم ‏ملت که نبين و گوششو بگيره که نشنو. حداقل اين بود که سالي هزار تا کتاب چاپ مي کرديم بدون اينکه يک ‏سال منتظر بمونيم تا اجازه کتابي که سه ماه صرف نوشتن اش شده بگيريم. حداقل اين بود که چهار تا آدم ‏باحال اگه مي خواستن برن مهموني اجنه و عزرائيل بالاي سرشون ظاهر نمي شد. حداقل اين بود که اگر مي ‏رفتي دفتر معاون دانشگاه که نمره تو درست کني ترتيب تو نمي داد و تازه بعدش به زور عقدت نمي کرد. ‏حداقل اين بود که هفته اي يک ترور نبود و سر يکي رو نمي بريدن..... بابا اينها که حداقل نيست، من مي ‏خوام برگردم به همون حداقل انساني.‏
ببين، محمد جان! قربون اون عباي سفيدت برم! به حرف اين بچه گاگولايي که وقتي مي خوان سراغ تاريخ ‏مي رن سه هزار سال قبل و وقتي مي رن سراغ جغرافيا مي رن پنج هزار کيلومتر اون ور تر گوش نکن. ما ‏که مي دونيم ايروني هستيم و همسايه عراق و افغانستان و ترکيه و پاکستان هستيم و مطمئنيم که ايران همجوار ‏سوئيس و اتريش نيست، از طرفي مي دونيم که اگر بخواهيم گذشته رو ببينيم ديگه فوقش مي ريم زمان ‏هاشمي، نه، مي ريم زمان هويدا، خيلي که بخواهيم زور بزنيم مي ريم زمان مصدق، ورنمي داريم زرتي بريم ‏سراغ جمشيد و داريوش و خشايارشاه. ما مي دونيم واقعيت چيه، اگه هم ده سال پيش الدرم بلدرم مي کرديم و ‏مي خواستيم تو بشي رهبر اپوزيسيون، من يکي که غلط کردم، گه خوردم. بقيه خودشون مي دونن رژيم ‏غذايي شون چيه، من مي خوام تو بشي رئيس جمهور. يه رئيس جمهور که چهار تا وزير با سابقه بگذاره براي ‏گردوندن مملکت، يه رئيس جمهور که هر چهار سال يک سال يا حداکثر دو بار بره نيويورک، سالي هم دو ‏بار بره فرنگ، بقيه وقتش رو هم به اداره مملکت بگذرونه. ما رئيس جمهوري نمي خوايم که دنيا رو مديريت ‏کنه ولي توي کشورش همه همديگه رو بخورن، بيا! اين يکي اومد راه بره، چنان ضايع کرد که تا پونزده سال ‏باهاس سيفون بکشي و عطر و گلاب بزني که بوي رئيس جمهور از شامه ملت حذف بشه. چه جوري بهت ‏بگم، ما يه رئيس جمهور مي خوايم که برق مون قطع نشه، فيلتر نشيم، روزنامه داشته باشيم، احترام داشته ‏باشيم، روزي که مي آد قيمت خونه اگه صد ميليون هست، بعد از چهار سال مثلا بشه صد و بيست ميليون نه ‏دويست و پنجاه ميليون. ‏
خاتمي جونم! عزيز دلم! چه جوري بهت بايد قول بديم که بچه هاي خوبي هستيم و بخدا بهت کمک مي کنيم که ‏مملکت رو اداره کني، بهت کمک مي کنيم و بيخودي هم هر روز تند نمي ريم که اذيتت کنيم. همراه ات هستيم ‏و دل مون لک زده که مثل آدم زندگي کنيم. ما از بي احترامي خسته شديم. ما از اينکه هر روز بشنويم يکي ‏ديگه از بهترين بچه هاي اين مملکت رفت فرنگ و ديگه نمي آد خسته شديم. ما از اينکه هر روز دروغ ‏بشنويم خسته شديم، ما از اينکه هر روز ببينيم يک وزير بي عرضه مي ره کنار يکي بي عرضه تر مي آد ‏جاش خسته شديم. ما از اينکه قيمت ها مثل موشک مي ره بالا و در عوض موشک ها سقوط مي کنه خسته ‏شديم. ما از خالي بندي ها خسته شديم. ببين! چرا نمي فهمي!؟ چرا نمي توني بدبختي ما رو درک کني! ما از ‏اين وضع خسته شديم.. بايد چي کار کنيم؟ بايد همه جاي شهر اسمتو بنويسيم روي در و ديوار؟ بايد ملت عکس ‏خاتمي رو بزنن روي ماشين و لباس شون و هر جا دست شون مي رسه تا بفهمي؟ بايد هر جا سخنراني مي شه ‏جمع بشن و شعار بدن که بيايي؟ چي کار کنيم؟ جون حاجي بگو چه کنيم؟ آخه رفيق جان! يه نيگاه به تقويمت ‏بنداز و ببين روزها همين جوري داره مي گذره و هر چه مي گذره آقاتيزه دندون هاش رو براي قاپيدن يک ‏دوره ديگه رياست جمهوري تيز مي کنه.‏
ببين حاجي! دارم جدي مي گم! تو شدي عين دخترعمو خوشگله که مي خواهيم نامزدمون بشي، نشستي واسه ‏خودت لب جوب، يه گل مريم هم گرفتي دستت و پرشو مي کني و هي مي گي مي شه نمي شه، مي شه نمي ‏شه، مي شه نمي شه، بابا اگه مي شه، بگو ما هم بريم تهيه و تدارک، شايد بابات رضايت داد، حضرت عباسي ‏اگه رضايت ندي ممکنه يکي بره زن فرنگي بگيره، يکي هم بگه دلمو به همين مهوش خانوم خوش مي کنم، ‏بالاخره وقتي برق قطع باشه آدم روي نحس اش رو نمي بينه. ولي آخه اين يارو هم ددري يه، هم بد اداست، ‏هم دائم خونه باباست، هم مي ره ديدن غريبون. تو رضايت بده، ما هم اين ور قضيه حواس مون هست، اگه ‏کسي خواست مراسم رو به هم بزنه و تحريم کنه و پشت سر رفيق مون حرف بزنه، نه ديگه دوست و رفيق ‏سرمون مي شه، نه ديگه حاضريم کوتاه بياييم. نه که رفيق باز نيستيم، ولي رفيق اصلي ما مملکته و عشق ‏اصلي مون کشوري که هر روز داره توي لجن و کثافت ديوانگي و بي عقلي فرو مي ره. ‏
من نمي دونم، شايد هم دلت با ما نيست، شايد مي ترسي دوباره بگي آره، نه ماه به شکم بکشي آخرش هم يه ‏بچه ناقص الخلقه به دنيا بياد که نه قيافه اش به ملت ما شبيهه نه به دولت تو، اگه مي خواي بگي نه، جون ‏مادرت همين فردا بگو نه، ولي دست ما رو تو پوست گردو نذار. اگه نمي خواي خودت بياي، حالا که همه ‏قبولت دارن، هر چي آدم گنده است جمع کن، برين بشينين توي يک خونه اي، دو روز حرف بزنين، آخر کار ‏يکي رو انتخاب کنين که همه مون پاش وايستيم و از شر اين زن بابا راحت بشيم. اگه اين کار رو بکني، هم ‏عقل کردين، هم ملت مي آن پشت سرتون، گيريم که چهار تا دله ديوونه نيان، بقول شيرازي ها باکي نيست. ‏منتهي هر کاري مي کني زودتر، بابا لايت! بابا يواش!...

بخش هایی که خوانذید برگرفته از نوشته های ابرهیم نبوی بود که اینجا آورده شد

No comments: